اقتصاد و مغز: مردم چگونه در اوضاع متشنج تصمیم میگیرند؟

جورج لوونشتاین در مقالهای که سال 2008 منتشر کرد نوشت «برخلاف روانشناسان که تمایل دارند انسانها را خطاپذیر و حتی خودنابودگر تصور کنند، اقتصاددانان انسان را موجود کارآمدی میبینند که میکوشند بیشترین نفع شخصی را به دست آورند و تنها زمانی اشتباه میکنند که از نتایج اعمالشان آگاهی کاملی نداشته باشند.»
کاملاً کارآمد دانستن بازار و نگاه به انسان به عنوان موجوداتی کاملاً عقلانی، نگاهی نسبتاً جدید است. رکسفورد تاگول، در سال 1922 گفت که ذهن انسان به گونهای تکامل یافته است که در هیجانات و خستگیهای شکار، جنگ و سختیهای زندگی بدوی، بهترین عملکرد را داشته باشد. ولی این ذهن به سرعت و بدون اینکه فرصت تغییر داشته باشد به یک محیط و فضای جدید آورده شده است.
رشته اقتصاد نگاه عملی (و به نظر من واقعگرایانه) از انسان را کنار گذاشته و دیدگاه «انتخاب منطقی» را اتخاذ کرده است و منطق را تنها نیروی پیشبرندهی انسان میداند.
ولی بنابر گفته زیگونت باومن که یک جامعهشناس است، آنچه که ما منطقی و پذیرفتنی میدانیم در واقع ناشی از آن چیزی است که یاد گرفتهایم، در حال حاضر میدانیم یا به آن تمایل داریم.
ما خود را با سایر افرادی که میشناسیم مقایسه میکنیم و با کسان یا رسانههایی تعامل میکنیم که فکر میکنیم شبیه ما هستند. ما صرف نظر از آنچه در یونان، اسپانیا یا من در حال رخ دادن است، ابتدا به شرایط خودمان میاندیشیم و اگر مکرراً به ما گفته شود که زندگیمان بد است یا قرار است بدتر شود، آن را باور میکنیم حتی اگر برخلاف آمار و مدلهای اقتصادی باشد.
ریسک به عنوان یک احساس: نحوه تصمیمگیری مغز
تحت فشار یا استرس، این آمیگدال یعنی مرکز هیجانی مغز است که کنترل را برعهده میگیرد حتی با اینکه ناحیه عقلانی مغز یعنی نئوکورتکس همچنان در حال تحلیل و تصمیمگیری است. جورج لوونشتاین و همکارانش معتقدند که انسانها در دو سطح نسبت به ریسک واکنش نشان میدهند، سطح منطقی و سطح هیجانی. او معتقد است که انسانها در مواجهه با ریسکهای جدید بیشتر واکنش هیجانی و در مواجهه با ریسکهای آشنا کمتر واکنش هیجانی نشان میدهند. برای مثال پس از واقعه 11 سپتامبر واکنش هیجانی مردم بالا بود درحالیکه نسبت به ریسکهای آشناتر مثل استفاده از تلفن همراه حین رانندگی کمتر واکنش هیجانی نشان میدهند.
تحقیقات روانشناختی و علوم اعصاب هر روز بیشتر کشف میکنند که بخش زیادی از تصمیمگیری ما در سطح ناهشیار و هیجانی رخ میدهد. امروزه میدانیم که حین فکر کردن به مسائل روزمره و ساده مثل محاسبات کوچک، نواحی مغزی مرتبط با تصمیمگیری منطقی (مثل قشر پیشپیشانی) فعالتر میشود. اما هنگام فکر کردن راجع به فعالیتهای سخت، هیجانانگیز یا جالب مثل سرمایهگذاری در یک کسبوکار جدید یا خرید بلیت بختآزمایی، نواحی مغزی مرتبط با هیجان مثل سیستم دوپامین میانمغز فعالتر میشود.
تصاویر، رنگها، موسیقی و حتی گفتگوهای اجتماعی باعث غلبه نواحی هیجانی میانمغز میشوند و مقاومت در برابر آن برای نواحی منطقی سخت است. نواحی هیجانی باعث میشوند که مناطق منطقی یا به شکل خاصی فعالیت کنند یا غیرفعال شوند.
تابع مفسر
شاید یکی از مهمترین اکتشافات انجام شده در تحقیقات علوم اعصاب این است که مغز دارای یک تابع «مفسر» است که برای انگیزهها و احساسات ناهشیار دلیل هشیارانه ارائه میکند و باعث میشود باور کنیم که این دلیل هشیارانه علت اصلی عمل یا احساسمان بوده است. بنابراین اگر با اطلاعاتی مواجه شویم که با تصویر ما از خود، دانش یا چهارچوب مفهومیمان منطبق نباشد، تابع مفسر باوری را ایجاد میکند تا بتوانیم تمامی اطلاعات وارده را منطبق با دیدگاهی که از خود داریم تفسیر کنیم. همانگونه که مایکل گازانیگا در کتاب خود با عنوان مغز اخلاقی میگوید: «تابع مفسر به دنبال الگو، نظم و روابط علّیمعلولی است.» بنابراین وقتی میخواهیم کاملاً براساس شانس یا بدون دلیل چیزی را بخریم، این هیجانات ما هستند که تصمیم میگیرند و منطق نقشی ندارد.
سوگیری خوشبینی
هنگامی که تصمیمی را میگیریم، سوگیری خوشبینی به همراه بعضی چیزهای دیگر وارد کار میشود تا از منیّت ما محافظت کند. سوگیری خوشبینی باعث میشود تا میزان کنترل و شانس موفقیت خود را بیشبرآورد کنیم.
اما خوشبینی چیز بدی نیست. اگر براساس هیجانات و خوشبینی تصمیمگیری نمیکردیم، هیچگاه نمیتوانستیم صبحها از رختخواب بیرون آییم. خوشبینی باعث میشود احساس کنترل بر اوضاع را داشته باشیم و این خوب است.
محققان حیطه تصمیمگیری معتقدند که ما ذاتاً راحت باور میکنیم، چون در غیر این صورت باید منابع شناختی زیادی را صرف آزمون فرضیههای مختلف کنیم، بنابراین قبول یک ادعا بهصرفهتر از رد آن است. به همین دلیل است که به راحتی به موسسات بزرگ، برندهای شناختهشده و افراد قدرتمند اعتماد میکنیم، چون منابع کافی برای آزمون همهی فرضیاتمان را در اختیار نداریم.
آیا راهی برای مقابله با این نقایص وجود دارد؟
به نظر میرسد داشتن اطلاعات مالی بتواند واکنش منطقیتری را در افراد ایجاد کند. ولی شواهدی وجود دارد که هرچقدر بیشتر با اعداد و رقم سر و کار داشته باشیم، احتمال خطاکردن نیز بالا میرود. در واقع شواهدی وجود دارد که نشان میدهد افراد متخصص در یک حیطه، به دلیل اعتماد به نفس بالایشان و بعضاً نادیده گرفتن شواهد، امکان دارد پیشبینیهای ضعیفتری را انجام دهند. به این موضوع «اثر اعتماد به نفس بیش از حد» گفته میشود.
شاید بهتر باشد تنها به آموزش مسائل مالی اکتفا نکرده و روشهای تفکر نقادانه را نیز آموزش دهیم. تحقیقات نشان میدهد که اکثر ما به هنگام مواجهه با اعداد، زیاد به خود اعداد فکر نمیکنیم. به گفته گرد گیگرنزر و اریک ساوی، مردم تمایل دارند به آنچه که یک منبع قدرت میگوید اعتماد کنند. تشویق کودکان به به پرسیدن سوالاتی که با «چرا» آغاز میشوند و تشویق بزرگسالان به دادن پاسخهای محترمانه میتواند مفید باشد و حداقل باعث میشود بزرگسالان بیشتر در مورد تصمیماتشان بیاندیشند. اگر یادگیری در سنین پایین تجریبات مثبتی را برای کودکان فراهم کند، باعث میشود که آنها در دورههای بعدی زندگی نیز بیشتر به تصمیماتی که میگیرند فکر کنند و همچنین در کلاس زندگی، دانشآموزان بهتری باشند.